سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روان شناسی و مشاوره
 
داستان یک زندگی(قسمت اول) نوشته ی علیرضا نصیرزاده

این داستان، کاملا خیالی بوده و ذهنیت نویسنده می باشد و قهرمانان و نامهای آنها، کاملا تصادفی است

============================================================

همه چیز از یک بی اعتمادی شروع شد و بزرگترین اشتباه من که موقع نامزدی در منزل سیامک ماندم، عمر روزهای خوب، طولانی نبود و طبق دفتر خاطراتم، فقط 55 روز از عقدمان گذشته بود که سیامک منزل مادرش شروع به کتک کاری من کرد و کار به دادگاه رفتن کشید، بعد هر شب با هم بودیم اما روزها پیش همه حسابی ظایع می شدم به کار متلک ها، تحقیرها و نیش زبانهای سیامک. یکبار که برای قهر، خانه ی برادرش مانده بودم تا خانواده ام متوجه قهر من و سیامک نشوند، خبر آمد که سیامک در نبود من و در حضور همه ی خواهران و برادرانش، مادرش، عروس و نوه، لباسهای شخصی مرا آورده و با تحقیر و تمسخر برای آنها تشریح می کند!

یکبار که قهر بودیم سیامک گفت باید از تمام اهل خانواده ام معذرت خواهی کنی تا آشتی کنم و من هم چون دوستش داشتم و با اینکه هیچ ربطی به خانواده اش نداشت قبول کردم، اما متاسفانه با بزرگترین شوک زندگی ام روبرو شدم، اتاق تاریک و دود گرفته و بدبو که میان آن پدر سیامک کنار پیک نیک نشئگی می رفت، آن شب فهمیدم که پدرش معتاد است و تا به حال از نزدیک یک معتاد رو ندیده بودم و برایم این صحنه واقعا شوک بزرگی بود. بعد از ماهها برادرش از سفر که غربت کار بود آمد و خلاصه همان تاریکی شب و دود و بو برایم تکرار شد و فهمیدم او هم معتاد است.

خانواده ام از اولین روزها به خاطر نوع شغل سیامک که از نظر آنها نامناسب و بی شان و رتبه بود، نداشتن هیچ سرمایه ای برای زندگی اش و از همه مهمتر اینکه بدون مراسم عقدی مرا در محضر به عقد درآورد و حتی بدون چادر سفید و حلقه ای که بعد از 16 روز به من دادند، واقعا دل خوشی از او نداشتند.

کم کم با دلسردی های سیامک، من هم از او دلسرد شدم. او برایم اهمیتی قایل نبود، نه مسافرتی نه کافی شاپی نه هدیه ای نه جملات محبت آمیزی نه حرکات عاشقانه ای، و هیچ چیز و هیچ چیز... به خاطر سیامک قید خانواده ام را زدم تا حرفی از آنها نشنوم و همیشه با سیامک بودم. از طرفی هم سیامک به من محبتی نمی کرد و روزهای واقعاً سختی بود واقعاً سخت. به هر ترتیبی بود مقاومت کردم تا عروسی کردیم و نامزدی یک سال و چند ماه ما به پایان رسید.

با اینکه هنوز سیامک آن طور که باید محبتی به من نشان نمی داد اما ازدواج و خانه ی مستقل و اسباب خانه و اتاق کوچکی که متعلق به خودمان بود، حس خوبی به من داده بود. سیامک هر دو شب شیفت کاری، یک شب خانه بود، دلتنگی عجیب اذیتم می کرد تا اینکه ماه نشده، سر و کله ی دختری بنام سهیلا در زندگی مان پیدا شد. تماس های یک طرفه و آزار دهنده و عجیب و غریب سهیلا طاقتم را برید و یک روز به سیامک این موضوع را مطرح کردم اما او اظهار بی اطلاعی کرد! بهش اعتماد نداشتم اما گاهاً از ذهنم می گذشت شاید علت همه ی این بی توجهی ها، همان حضور سهیلا بوده است و علاقه ی سابق سیامک به او. این قضیه خیلی گنگ و نامفهوم تمام شد و بعد از یک سال بدبختی که کشیدم، یکباره سهیلا برای همیشه ناپدید شد اما هنوز سیامک بی توجهی به من را ادامه می داد.

هر طور که آشپزی می کردم، هر طور لباس می پوشیدم، هر طور آرایش می کردم، به حرفهایم، عقایدم، نظراتم، سلیقه هایم، به همه چیز من اظهار مخالفت می کرد. می دانستم از همه ی این مسائل ذاتاً مخالف نیست فقط می خواهد ثابت کند که آن چیزی که من دوست دارم و می گویم اشتباه است، می خواست هر طور که شده ثابتم کند که دوستم ندارد. حتی به فرم بدنم توهین می کرد، با جملاتش آزارم می داد، بی عاطفه حرف می زد، هیچ وقت نمی خندید، اظهار علاقه نمی کرد، جملاتم را تایید نمی کرد و مدام دیکته می کرد  و می گفت باید آن چیزی شوی که من می خواهم.

برایم همیشه جای سئوال بود اگر آن چیزی که او می خواهد نیستم، پس چرا انتخاب شده ام؟!

اظهار تنفرش نسبت به من به قدری توهین آمیز و مستقیم بود که دو بار به طور جدّ فکر خودکشی به سرم زد اما منصرف شدم چون واقعاً دوستش داشتم و تمام سعی و تلاشم را می کردم که شادش کنم اما دلش پیش من نبود و ناموفق بودم. تنهایی عجیب آزارم می داد اینکه کسی نبود تا با او دردل کنم، با او گریه کنم و بخندم. سیامک درکم نمی کرد فقط از من شام خوشمزه و س ک س طولانی می خواست.

یک روز با طعنه هایی به خانواده ام، یک روز با کتک کاریش، یک روز با فحش به روح پدرم، یک روز با خرید نکردنش، یک روز با مخالفتهای مهمانی رفتنش، یک روز با توهین هایی به فرم بدن و قیافه ام...خلاصه دل و اعصابم درد و داغون بود و ناخودآگاه منزوی شدم حتی این را هم ندید.

تصمیم گرفتم حالا که سیامک هیچ علاقه ای به من ندارد،...

پایان بخش اول داستان...ادامه دارد

 


داستان یک زندگی(قسمت دوم) نوشته ی علیرضا نصیرزاده


کلمات کلیدی: دیوان حافظ

نوشته شده توسط علیرضا نصیرزاده(روان شناس) 92/6/22:: 9:48 عصر     |     () نظر
درباره
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
لیست یادداشت‌ها
پیوندها
آرشیو یادداشت‌ها